شفقنا افغانستان/پرونده غربت بی انتها- مهاجرت برای خیلی افراد بخشی دردناک از زندگی است، هیچ انسانی دوست ندارد سرزمین مادری خود را ترک کند و به جایی برود که با مردمانش غریبه است.
به گزارش خبرگزاری شفقنا افغانستان، در ادامه سلسله مصاحبه های موضوعی با عنوان غربت بی انتها، اینبار با یک دانشجوی رشته گرافیک و مقیم سوئد به گفتگو نشسته ایم.
محمد اصالتا اهل ولایت دایکندی است، پدرش در زمان کمونیست ها به سرنوشت نامعلومی دچار شده و بعد از گذشت این همه سال هنوز معلوم نیست که چه بر سرش آمده است، حتی در لیست پنج هزار نفری از شهدایی که در دوران کمونیست ها به شهادت رسیدند اثری از نام و نشان پدر محمد نیست.
از او درباره زندگی اش می پرسم، می گوید : من خیلی کودک بودم که خانواده ام به ایران آمدند، البته پدرم در افغانستان ماند و ما بهمراه خانواده کاکایم عازم ایران شدیم.
من پدرم را خیلی کم به یاد می آورم، چون در آن سالها خیلی کوچک بودم و درک درستی از مسایل نداشتم.
در ایران خانواده ما همگی کارگری می کردند، یادم هست زمستانها به کارهای داخل خانه مثل پسته شکستن و جالباسی درست کردن و پنبه ریسی و … مشغول بودیم و تابستانها به سر کوره آجرپزی می رفتیم.
من در تمام طول این سالها درس را رها نکردم و برخلاف بقیه برادران و خواهرانم به درس مشغول بودم، اما متاسفانه به دلیل شرایط بد اقتصادی بقیه اعضای خانواده تحصیل را رها کردند و به کارهای دیگر مشغول شدند.
در ایران وضعیت ما تعریفی نداشت، از لحاظ اقتصادی بشدت در سطح پایین قرار داشتیم و این باعث شده بود که همیشه در حسرت یک دست لباس نو بمانیم.
در مدرسه بخاطر اینکه لباس مناسب نداشتم چندین بار توبیخ شدم، من مجبور بودم با لباسهای خانگی به مدرسه بروم چون واقعا خانواده پول نداشت تا برایم لباس مناسب بخرد و بعد از چندین مرتبه توبیخ شدن، بالاخره مادرم چادر سیاهش را پاره کرد و برای من و برادرم شلوار دوخت، من هر بار این خاطره یادم می آید، نمی توانم جلوی اشک خودم را بگیرم، این تلخ ترین خاطره ای است که من در تمام زندگی خودم داشته ام.
بهرترتیب ما بزرگ شدیم و هر کدام پی سرنوشت خودمان رفتیم و در تمام این سالها هم خبری از پدرم نبود و ما هم کم کم باور کردیم که دیگر باید از او قطع امید کرد، احتمالا او در همان سالها در یکی از جنگها کشته شده و یا اینکه برای همیشه ما را فراموش کرده و به جای دیگری رفته است.
من به هر زحمتی بود به دانشگاه رفتم و تمام هزینه های تحصیل را هم خودم می دادم، نصف روز را کار می کردم و نصف دیگر روز را درس می خواندم و همیشه هم جزو دانشجوهای ممتاز دانشکده بودم.
من به رشته گرافیک علاقه داشتم و بخاطر همین خیلی زود بعد از فارغ التحصیل شدن توانستم کار مناسب برای خودم پیدا کنم.
وقتی موج مهاجرت به اروپا آغاز شد من مقداری پس انداز برای خودم داشتم که برای عروسی ام در نظر گرفته بودم، اما این سفر به اروپا آنقدر جذاب و جالب بود که حاضر بودم تمام پس اندازم را برای این سفر خرج کنم.
من با تمام مشکلاتی که در ایران داشتم و سختی هایی که بعنوان مهاجر تحمل کرده بودم، زندگی نسبتا خوبی نسبت به خیلیهای دیگر داشتم.
بسیاری از هموطنان ما در ایران به کارهای سخت مشغول هستند و بخش کمتری از جامعه مهاجر وارد کارهای تخصصی می شوند و من جزو دسته ای بودم که شغل مناسب و موقعیت خوبی برای خودم ساخته بودم.
با این وجود از زندگی در ایران رضایت کامل نداشتم و همین مساله باعث شد تا برای یک مهاجرت دیگر آمادگی بگیرم.
قبل از آمدن مادرم به من گفت از تمام فرزندانم راضی هستم و خوشحالم که همه تان توانسته اید به یک جایی برسید و صاحب عقل و شعور باشید، الان هم که تصمیم به رفتن گرفته ای مانعت نمی شوم و برایت دعا می کنم که به خیر و سلامت به هدفت برسی.
من با مقدار پولی که داشتم دل را به دریا زدم و به ترکیه آمدم، در ترکیه زیاد توقف نکردم و خیلی زود به یونان رسیدم و از آنجا خودم را به سوئد رساندم، خدا را شکر من در زمانی به اینجا آمدم که تازه موج مهاجرت شروع شده بود و وضعیت به سختی الان نبود.
بعد از انجام مصاحبه و روزی که قبولی ام را گرفتم احساس می کردم صاحب همه چیز شده ام، در فکر و ذهنم نقشه های زیادی برای آینده و زندگی ام کشیده بودم و هر روز با شور و شوق زیادی به کورس زبان آموزی می رفتم و با تمام وجود جذب شرایط جدید شده بودم.
بعد از گذشتن حدود یک سال من توانستم زبان سوئدی را به صورت کامل یاد بگیرم و در یک رستوران مشغول به کار شوم.
این یک آغاز خوب برای من بود، اما راستش وقتی به این فکر می کردم که در رستوران کار کردن خیلی هم جالب نیست کمی اذیت می شدم و فکر می کردم اشتباه کرده ام.
من در یک مدت بشدت دچار افسردگی شدم و این افسردگی تا جایی ادامه یافت که می خواستم قید همه چیز را بزنم و به ایران برگردم، اما مادرم مانع برگشتنم شد و من مجبور بودم وضعیت بوجود آمده را تحمل کنم.
برخلاف دیگران که با خانواده مهاجرت می کنند، من یک مرد تنها بودم و بخاطر همین تنهایی خیلی اذیت می شدم و بارها تصمیمات غیرعاقلانه گرفتم که خدا را شکر همه شان به خیر گذشت.
اولین مساله ای که ما در اینجا بعنوان مشکل با آن روبرو هستیم، تفاوت فرهنگهاست، این تفاوت فرهنگی شاید به ظاهر زیاد مهم نباشد اما در عمل خیلی آزاردهنده می شود و در برخی موارد آدم را عذاب می دهد.
زندگی در غرب باید با سبک زندگی غربی باشد، یعنی ما باید کم کم یاد بگیریم که طبق عرف و شیوه غربیها زندگی کنیم، وگرنه هم خودمان اذیت می شویم و هم جامعه ما را نمی پذیرد.
اولین مساله دینداری و بی دینی است، ما در یک جامعه دینی بزرگ شده ایم و جد و آبادمان دیندار بوده اند، اما در غرب دین زیاد مساله مهمی نیست و فقط به کلیسا خلاصه می شود و مناسک مذهبی در جامعه خریدار چندانی ندارد، برعکس ما که دینداری در تمام شهرها و خانه ها و خیابانهایمان وجود دارد و دیده می شود.
ما از طرفی نمی توانیم از دینداری خودمان عبور کنیم و از طرفی وقتی در جامعه ای زندگی می کنیم که دینداری ما برایش مهم نیست، قدری اذیت می شویم، ولی باید اینرا بپذیریم که در غرب دین به یک امر کاملا خصوصی تبدیل شده و هر انسانی می تواند در خلوتگاه خودش یا مراکز دینی به فعالیت دینی خود بپردازد.
مساله دیگر این است که ما در جهان سوم بزرگ شده ایم و اینجا یعنی جهان اول، معیارها و طرز تلقی ها و همه چیزش با آنجا متفاوت است و چه بسا ارزشهایی که در اینجا ضدارزشند و ضدارزشهایی که در اینجا ارزشمند هستند.
در جهان سوم ما بدنبال کسب مقام و کرسی هستیم و قدرت یک ایده آل است، در حالیکه در غرب قدرت سیاسی داشتن هیچ ارزشی ندارد و همه در برابر قانون یکسانند.
در کشورهای ما اگر شما نماینده پارلمان یا وزیر باشید براحتی می توانید خلاف قانون عمل کنید و کسی هم به شما کاری ندارد، اما اینجا اگر صاحب منصب باشی، بیشتر از بقیه مکلف به رعایت قانون هستی و بیشتر از دیگران زیر ذره بین قرار داری و اگر دست از پا خطا کنی رسانه ها بشدت انتقاد می کنند.
ما از آغاز ورود به این جامعه متوجه می شویم که در همه جا قانون حرف اول را می زند و همه باید قانون را رعایت کنند و نظم اجتماع را بهم نریزند و فرقی هم نمی کند که شما مهاجر باشید یا یک سوئدی!
البته مهاجرت به غرب مزایایی هم دارد که در مرحله اول کسب یک تابعیت جدید و آسوده شدن از خاطر اقامت قانونی است و دوم اینکه شما اینجا دغدغه نان نخواهید داشت و در بدترین شرایط دولت از شما حمایت می کند.
من بارها با خودم به این مساله فکر کرده ام که ای کاش این امکاناتی که در اینجا برای مهاجرین فراهم است، در ایران برای ما فراهم می شد تا ما مجبور نباشیم به یک کشوری مهاجرت کنیم که هیچ سنخیتی با فرهنگ و آیین آن نداریم.
اگر ایران این مساله را بپذیرد که مهاجرت یک پدیده اجتماعی است و یک مهاجر می تواند همانند سایر اتباع یک کشور به رشد و پیشرفت کشور کمک کند، وضعیت ما اینگونه نبود. بسیاری از مهاجرین که به اروپا می آیند خانواده شان در ایران هستند و تمام طول سال کار می کنند تا تابستان را برای دیدن فامیل به ایران بروند.
من در طول چند سالی که در سوئد زندگی کرده ام، این را فهمیده ام که آسمان خدا همه جا همین رنگ است و ما هر جایی که برویم باز هم یک مهاجر دور از وطن هستیم و تا زمانی که امنیت و آرامش به کشورمان بازنگردد، وضعیت ما به همین شکل خواهد بود.
آرزو دارم یک روزی برسد که افغانستان دارای امنیت شود و ما بتوانیم به کشور خودمان و خاک آبا و اجدادی مان بازگردیم و آنجا را آباد کنیم. البته نسل ما که عمرش را در بی سرنوشتی گذراند، شاید نسلهای بعدی ما بتوانند کشور را آباد کنند.
سیدجمال الدین سجادی
انتهای پیام