شفقنافغانستان-هر روز روشنتر میدیدم که نه گلبدین و نه دستگاه آیاسآی تحمل انتقاد بر کردار حزب اسلامی را داشتند؛ ولی در نقش گزارشگر، هرگز از رویکرد به تبهکاریهای حکمتیار خسته نمیشدم.
برنامه رسمی دیدار با کارمندان تیم کانگرس – بخش واشنگتن – در باغ پشاور میزبانی میشد. مرا هم مهمان کردهبودند. تام گوتیر – دوست کهن و گرداننده خیلی کارآزموده “مرکز مطالعات افغانستان در دانشگاه نبراسکا” – و من از گلبدین سخن میزدیم. او که با دیدگاهم سخت ناهمنوا بود، گفت: «حکمتیار آنقدر که تو وانمود میسازی، بد نیست. در میان مجاهدین، او موثرترین است.»
چون نزدیکترین دوستان و همکارانم به دست حزب اسلامی کشته شدهاند، بیان تام را پذیرفتنی نیافتم. به آواز بلند گفتم: «حماقت را قبول دارم، اما نمیتوانم جهالت را قبول کنم. هوشت کجاست؟» خاموشی چیره شد و چندین چهره سوی ما نگاه کردند. ناآرام در برابر چنان برخورد و با بیزاری از نابینایی دنبالهدار پالیسیسازان ایالات متحده از بزم باغ بیرون شدم.
تنها دیدن کمپهای آوارگان یا چند گام اینسو و آنسو رنجه کردن بسنده است آدم بداند اینجا چه میگذرد. ریشه آشفتگی در کجاست؟ امریکاییهای مهمان به همین منابع نامطمین که از سوی پاکستانیها و سفارت ایالات متحده در اسلام آباد دودسته پیشکش میشوند، دل بسته بودند.
تازه دانستم که خودم نیز پیمودن راه باریکی را در پیش دارم. پاییز 1988 بود. زنگ دروازه خانهام در یونیورستی تاون/ پشاور نواخته شد. مایک مالینوسکی کنسول امریکا گفت: «گلبدین حکمتیار به دنبالت افتادهاست. تو شهروند امریکا هستی و هشدار دادنت وظیفه من است.»
برمیآید که حکمتیار از من و تمرکز گزارشهایم بر سیهکاریهایش خشمگین بود. برگردان گزارشهای یادشده در برنامههای فارسی و پشتوی بیبیسی و صدای امریکا پخش میشدند.
مالینوسکی – آن یاور همیشگی دستاندرکاران رسانههای برونی – با پریشانی راستین و لبخند تلخ افزود: «هرچه زودتر از پاکستان برون شو. نمیخواهم پیکر بیجان یک گزارشگر امریکایی را در دستانم ببینم.»
با وجود پشتیبانی واشنگتن از سیاستمداران حزب اسلامی، مالینوسکی هرگز دوستدار این گروه نبود. شام یک روز فرساینده که در امریکن کلب [خم آبدره رود/ پشاور] زیاد نوشیده بودیم؛ در میان سخنان دیگر، او چنین دق دل باز کرد: «مردکه پخته مردهگاو است. همه میدانیم. همین است و همین است.»
به هشدار مالینوسکی ژرفتر اندیشیدم و گفتم: «گوش کن. حکمتیار میتواند دسته بیل خود را در نشین خودش فرو برد”. دلیرانه تصمیم گرفتم که درماندگی نشان ندهم. دستکم در پیشروی مردم نگران نباشم. البته، پوره باور داشتم که حکمتیار و آیاسآی میتوانند هر کار کنند.
هنگام برگشت، گام آینده را سنجیدم: نباید در برابر همچو پیشامد به زانو درآیم. اگر به بالادستانم بگویم، با پافشاری خواهند گفت: «از پاکستان بیرون شو.» … بر آن شدم که با حکمتیار ببینم، رویارو ولی تنها نه.
با دو همکارم راه خانه گلبدین را در پیش گرفتم. زیاد دور نبود. چند خیابان پایانتر، مانند همیشه بیست تا سی مرد افغان و پاکستانی در حویلی پهره میگشتند. به درون بارگاه خیلی بزرگ پا نهادیم و تا دفتر کار حکمتیار رهنمایی شدیم: دستار سیاه به سر داشت، پشت میز نشسته بود و کاغذها را با دقت زیرورو میکرد. نگاهی بالا انداخت و از دیدن ما شگفتزده شد.
دست پیش کردم و گفتم: «گود مارنینگ مستر گلبدین! میشنوم که تلاش دارید مرا بکُشید.» سست و شل دست داد و با لبخندی از سر خستگی گفت: «اشتباه میکنید. بفرمایید بنشینید و کمی چای بنوشید.»
پنج شش تفنگداری که چای مینوشیدند، بیدرنگ از جا برخاستند. دستیارش چای سبز ریخت و بشقابهای خسته و کشمش را روی میز گذاشت. گرچه نگرانی در چهرهاش پیدا بود، با آرامشی که گویی چگونگی آبوهوا را از من میپرسد، گفت: «از کجا میشنوی این را؟». قاطعانه گفتم: «از منابع درست. البته شما میدانید که کشتن من به آبروی تان زیان خواهد رساند.» و نگذاشتم برافروختگی درونم برون زند. تماشای دلهره حکمتیار خوشایند بود.
بیچونوچرا باور داشتم اگر کاری میشد، او پروای بازتاب و پیامدش را نداشت. حکمتیار فراوان آدم کشته و خود را سزاوار کشانده شدن به هر دادگاه کیفری جهانی ساخته، ولی شاید هرگز دادگاه نرود. بیش از اندازه محافظت میشد.
گفتوگوی دروغین مان را دامنه دادیم. حضور دو تن از همکارانم آشکار ساخت که دیگر نقشه – راست یا دروغ – کشتن من از چشم مردم پنهان نخواهد ماند و دستکم این جنگسالار افغان را واخواهد داشت پیش از فرستادن پیروان وفادارش برای ریزاندن خونم، دوباره بیندیشد.
در راه بازگشت گرچه حس بهتری داشتم، احساس خطر میکردم. خانه رسیدم و دانستم که هشدار مالینوسکی به تمام معنا جدی بود. نیمی از ده دوازده مجاهد تفنگدار دم دروازه و نیمی زیر درختها به چشم میخوردند. دو تن از گوشه بام دیدبانی داشتند. آنها هوادارن احمد شاه مسعود بودند.
دوستم – آقاگل – نزدیکتر آمد و گفت: «شنیدهبودیم که حکمتیار میخواهد ترا بکشد. اینها را فرستادیم تا نگهبانت باشند. مهم است به گلبدین نشان دهیم که ما اینجا هستیم.» سپاسگزار و بهتزده بودم.
هواخواهان مسعود دو هفته در خانهام ماندند. دو تن شان هرجا میرفتم، دنبالم میکردند. روزی که میعاد وظیفه پاسبانی آنان به فرجام رسید، دریافتم که آقاگل باز هم یکی از تفنگداران را گماشته بود تا دورادور مواظبم باشد.
چند ماه پیهم با شنیدن غرش موترسایکل و غمغم موتری که گیر تبدیل میکرد، خود را درهم میفشردم و آماده پرتاب به درون جوی کنار خیابان میشدم.
حتا افغانهای پشتیبان حکمتیار از کارهای “امیر” شان چنانی که باید، سر در نمیآوردند. ادموند مک ویلیامز [دپلومات و کارشناس ایالات متحده] دیدار با قوماندانها در پایگاه ژوب – بلوچستان/ نیمه پسین دهه 1980- را چنین به یاد میآورد:
باری دستگاه سیآیای برنامه گلگشتی [در پاکستان] را سازمان داد تا نگاهم را دگرگون سازد. از نماینده حزب اسلامی در باره “رهبر”ش پرسیدم و پاسخ کتابی شنیدم. سپس، پرسش را بیشتر رنگ شخصی دادم: «حکمتیار چه قسم آدم است؟» خاموشی چیره شد. پیرترین قوماندان از من پرسید: «خودت میدانی که پدر حکمتیار کیست؟» گفتم: «اعتراف میکنم که نمیدانم.» پیرمرد گفت: « ما هم نمیدانیم/ پدرش معلوم نیست.» و قهقهه همگانی بلند شد.
برای خواندن متن انگلیسی میتوان روآورد به برگهای 194 تا 199 بخش “شیر و کفتار”
نامهای یادشده در گزارش
Tom Gouttiere
Mike Malinowski
Edmund McWilliams
Killing the Cranes
Edward Giradet
برگردان: سیاسنگ