شفقناافغانستان- نامش افسانه است ، از چهارسالگی وقتی که هنوز تبارش به عروسک هایش می رسید ، وادارش کردند تا پیش مولوی مسجد برای حفظ قران زانوی شاگردی بزند.
هفده ساله نشده بود که حافظ قران شد. از خاطرات تلخ چوب مولوی مدرس بگذریم که با هر اشتباه بارها بر دست و پایش فرود امده. برایش گفته بودند، این چوب ها تو را از اتش جهنم حفظ می کند. همان هفده سالگی شد بخت و تختش. از پسران هرات یکی به نام قادر، در خانه شان را زد تا افسانه نامش شود و ننگش. گفتند : شوهر عزتت می شود، شرفت. عروسش کردند.
افسانه در خانه شوهر تبدیل شد به کنیز خانواده، ظرف شست، لباس شوهر، پدر شوهر، برادرهای شوهر را شست. جارو کرد، و کتاب های مکتب را در اولین تنور نان خوراک اتش کرد، که گفتند زن خوب، یعنی زن افتاب و مهتاب ندیده. افسانه پذیرفت تا حرمت همه مردهای خانواده حفظ شود. زیرا او تنها حافظ قران نبود…
چندی پیش شوهر افسانه کله پاچه ای را به خانه می اورد تا افسانه برای خانواده بپزد. افسانه سر پاک کردن کله گوسفند دوبار به تهوع می افتد و بالا می اورد.
در نهایت عاجزانه سرش را به دربند دروازه دهلیز تکیه می دهد و می گوید: نمی توانم. قادر، با شکمبه گوسفند به صورتش می کوبد و افسانه دوباره بالا می اورد. افسانه تلاش می کند کله گوسفند را تمام کند اما نمی شود که نمی شود…
ان روز افسانه زیر مشت و لگد می افتد و در اتاقی زندانی می شود. قادر تصمیم می گیرد افسانه را ادب کند به همین منظور فردایش دوباره کله گوسفندی را به خانه می اورد و افسانه سر پاک کردن دوباره عق می زند…
قادر بعد از سه روز لت و کوب افسانه را که دیگر نای حرکت نداشته با بی حرمتی تمام به خانه پدرش پس می فرستد.
افسانه در خانه پدرش متوجه می شود ده روز از اخرین تاریخ پریودش گذشته…دخترک حامله بوده و برای همین سر پاک کردن کله گوسفند به عق می افتاده.
قادر، در انتهای همان ماه زن دیگری گرفته است. برادران افسانه به افسانه گفته اند نتوانستی حافظ ابروی ما باشی!!! حالا که شوهرت دیگر تو را نمی خواهد اگر فرزندت پسر بود، اجازه دارد با تو بماند اگر دختر بود ما حاضر به نگهداری دختری که بار شرم ما را دو برابر کند، نیستیم.
افسانه سونوگرافی کرده است، فرزندش دختر است.
این شب ها که هرات و هراتیان بی دغدغه سر بر بالش می گذارند، افسانه برای دخترکش تمام لالایی هایی را می خواند که قرار است زور مردانگی به بادش بدهد، به اب… به اتش…به خاک.
افسانه، این شب ها مادرانگی هایش را محکم و ترسیده بغل کرده است و در کوچه ای از کوچه های شهر علم و فرهنگ، هرات باستان، خاک اولیا، هر لحظه همراه مویه هایش دعا می کند که در رحمش دختر کوچکش ناگهان به پسر تبدیل شود…
ای کاش هرات به جای چهارصد دارالعلوم ، یک دارالادب داشت،
یک دار الشرف…
«حرمت مردانی که با نامردی نسب و نسبتی ندارند محفوظ»
حمیرا قادری