«کالین ویلسون» در یادداشتی که وبسایت چپگرای «ژاکوبن» منتشر کرده است به نقل خاطرات یکی از بازماندگان حادثه بمباران هسته ای شهر هیروشیما پرداخته است.
به گزارش سرویس ترجمه شفقنا در این یادداشت آمده است:
سال 2003 که به «هیروشیما» سفر کردم، آنچه پیش از هر چیز توجه من را جلب کرد حال و هوای عادی در ظاهر آن شهر بود؛ «هیروشیما» به یک شهر شلوغ ژاپنی می ماند که تقریبا فرقی با دیگر شهرهای ژاپن نداشت. چنین است، و چنین نیست.
از ایستگاه راه آهن با تراموا به «پارک صلح» رفتم. زیر درخت که نشسته بودم، دانش آموزان ژاپنی نظرات من را درباره تسلیحات اتمی می پرسیدند تا در تحقیقشان ثبت کنند. با قدم زدن در طول پارک، از کنار تپه ای می گذرید که رویش را علف پوشانده و دو یا سه متر ارتفاع دارد؛ زیر این تپه، خاکستر غیر قابل شناسایی حدود 70هزار انسان مدفون است. در مسیر پارک، از کنار پل نامعمول T-شکلی عبور کرده بودم که در کنار خط تراموا قرار داشت و به سمت «پسر کوچک» (Little Boy) اشاره داشت، یعنی همان اولین بمب اتمی که آن صبح داغ تابستانی در سال 1945 بر سر شهر فرود آمد.
«هیرومو موریشتا» که هنگام مصاحبه با من 73 سال داشت، روز بمباران 14 سال داشته است و دانش آموز دبیرستانی میهن دوستی بوده است. او و هم کلاسی هایش بیانیه های فرماندهی عالی جنگ را باور کرده بودند که ژاپن در آستانه ی پیروزی در جنگ قرار دارد، حتی با این وجود که هیچ کس غذای کافی برای خوردن نداشت. مادرش، که خود را گرسنگی می داد تا غذای فرزندانش را فراهم کند، تردید بیشتری در این باره داشت. دانش آموزان دبیرستانی دیگر در سر کلاس های درس حاضر نمی شدند، بلکه در کارخانه ها به ساخت سلاح و قطعات هواپیما مشغول بودند.
«هیرومو» و دوستانش نمی توانستند بفهمند چرا «هیروشیما» هیچگاه بمباران نشده بود، زیرا که این شهر یک مرکز نظامی مهم بود. شهرهای ژاپن در آن زمان عمدتا از چوب ساخته شده بودند، که این مسئله باعث آسیب پذیری این شهرها در مقابل آتش سوزی بود. طی دو روز در ماه مارس 1945، آمریکایی ها 2هزار تن بمب آتش زا روی «توکیو» انداخته بودند؛ بر اثر آن، حدود 125هزار نفر در وخیم ترین آتش سوزی تاریخ جهان جان سپرده بودند.
مسئولان شهر «هیروشیما» که از احتمال چنین خطری در شهرشان خیلی خوب آگاه بودند، جوانان را بسیج کردند که برخی ساختمان ها را تخریب کنند و بدین وسیله با ایجاد فضاهای خالی جلوی گسترش آتش را بگیرند. ساعت 8:15 صبح 6 اوت [که بمباران اتمی رخ داد]، برخی از این جوانان همچنان مشغول کار بودند، و در گرمای تابستان چیزی جز زیرپوش و تنکه به تن نداشتند.
«هیرومو» در گفتگو با من اظهار داشت او و هم کلاسی هایش هنوز در حال دریافت دستورات معلم هایشان بودند که «ناگهان حسش کردیم، نور بود، یک درخشش برق آسا. احساس کردم من را درون کوره ای بزرگ پر از آتش انداختند. روی زمین پرت شدیم، اما قبل از اینکه با زمین برخورد کنیم صورت هایمان، دست هایمان، و پاهایمان سوخته بود. لباس هایمان هم سوخته بود». بعدها فهمیدند فقط به این دلیل جان سالم به در برده بودند که هنوز لباس کامل تنشان بود؛ 60درصد از آن 600 یا 700 دانش آموز حاضر در محوطه جان داده بودند.
«هیرومو موریشتا» حالا پا به جهانی گذاشته بود که مثل یک کابوس واضح، چندپاره، و نافهمیدنی بود. او می گوید: «از شدت درد و سوزش توی رودخانه پریدم. توی رود به یکی از هم کلاسی هایم برخوردم. از من خواست به او بگویم صورتش چه شکلی شده است. به او گفتم صورتش سوخته است، و پوست صورتش مثل موم مذاب جمع شده بود. از ترس نتوانستم از او بپرسم چه بر سر صورت من آمده است، اما صورتم درست مثل صورت او شده بود».
کل شهر به نوعی ویران شده بود، و حالا زبانه های آتش در حال گسترش بود، ولی «هیرومو» نمی توانست بفهمد چطور چنین اتفاقی افتاده بود. از آنچه می دید کاملا احساس فاصله می کرد: «هیچ چیزی را احساس نمی کردم؛ وضعیت شهر را و خانه ها را می دیدم، انگار که چشمانم یک جور لنز دوربین شده باشد. ما به جهانی دیگر پرت شده بودیم».
این جهان، جهانی پر از وحشت بود.
«هیرومو» می گوید:
مردان جوان و سربازان را می دیدم. یونیفورم هایشان را به تن داشتند، اما تمام پوست بدنشان جمع شده بود، به روح می مانستند. می خواستم به خانه ام برگردم. پیاده تا ایستگاه هیروشیما رفتم. افراد فراوانی را دیدم که مرده بودند: تعداد زیادی شان به درون رود پریده بودند، بدن هایشان سوخته بود و ورم کرده بود، اندازه شان شده بود دو برابر اندازه معمول. آدم مرده زیاد دیدم. مثل جهنم بود.
مردم نمی دانستند فقط یک بمب قرار است بیفتد: فکر می کردند ممکن است بمب های دیگری هم در راه باشد.
«هیرومو موریشتا» رهسپار یافتن خانه ای شد که سرپناه او و پدر و مادر و خواهرش بود. او به آرامی در کنار یک خط راه آهن به راه افتاد، در حالی که پوست سوخته اش آویزان بود، و صورتش آنقدر ورم کرده بود که تنها با یک چشم می توانست ببیند. سر شب به جایی رسید که قبلا خانه اش بود، اما نتوانست آن را بیابد. بعدها فهمید که خانه سوخته و ویران شده، و مادرش درون خانه جان داده بود، اما پدر و خواهرش جای امنی یافته بودند.
وقتی یادش آمد که برخی دوستان پدرش در حومه ی شمالی شهر زندگی می کنند، تصمیم گرفت رهسپار آنجا شود. حوالی نیمه شب میان مزرعه ای غش کرد، اما همسایگان او را یافتند و او را به مقصدش رساندند. او که شدیدا بیمار بود، حالا به کابوسی دیگر دچار شده بود: دنیای نامعلوم «مسمومیت پرتوی» (بيماری ناشی از تابش اشعه).
«هیرومو» می گوید:
آن شب از هوش رفتم. تب بسیار شدیدی داشتم. نزدیک به یک ماه در بستر بیماری بودم. تمام روز چرک از زخم هایم جاری می شد. روز و شب گریه می کردم. تاثیر اشعه ی اتمی بر من جدی نبود. اما زمانی که من در بستر بیماری بودم خاله ام به من سر زد. سالم به نظر می رسید، نه زخمی بود نه سوختگی داشت. اما ده روز بعد از آن دیدار، کف سیاه از دهانش جاری شده بود و جان داده بود. در زمان انفجار بمب او در نزدیکی اش قرار داشت.
پس از گذشت یک ماه، زخم های «هیرومو» تقریبا بهبود یافته بود، اگرچه مثل خیلی از دیگر بازماندگان، آثار حاصل از التیام زخم (keloid) بر بدنش باقی ماند: زائده های لاستیک مانند، خارش دار، و بدنما که روی جای سوختگی ها شکل گرفته بود. پزشکان ژاپنی تردید داشتند این گونه زوائد را چگونه درمان کنند: اگر برشان می داشتند، اغلب دوباره عود می کردند.
«هیرومو» می گوید: «دو بار به خاطر این زائده ها جراحی شدم: یک بار بهار بعد از حادثه و یک بار تابستان بعد از آن. این زوائد را بریدند و پوست ران من را به ناحیه کنار دهانم پیوند زدند. نوبت بعد زائده ی روی گردنم را برداشتند، اما رنگ پوست هنوز فرق داشت و می خارید». او نوجوان بود و نگران بود دخترها به خاطر قیافه اش به او توجهی نکنند.
«هیرومو» شش ماه و اندی با دوستان مادربزرگش در حومه شهر به سر برد؛ هنوز در شهرها غذا کمیاب بود. بهار بعد به «هیروشیما» بازگشت تا تحصیل را از سر بگیرد، و پی برد که نزدیک به نیمی از هم کلاسی هایش بر اثر بمباران جان سپرده اند. بین اهالی شهر و اشغالگران آمریکایی تنش هایی در میان بود: «سربازان ارتش آمریکا سوار بر جیپ به هیروشیما و مناطق حومه ای آن آمدند، تعدادشان زیاد بود. بعد از انفجار بمب اتمی، بعضی از دوستانم می خواستند به این بمب اندازهای آمریکایی حمله کنند».
«کمیسیون تلفات بمب اتمی» که آمریکایی ها در سال 1946 به منظور تحقیق درباره اثرات بمب بر بازماندگان تاسیس کردند یکی از نقاط نزاع بود؛ اما آن را صرفا برای تحقیق به راه انداخته بودند نه درمان. «هیرومو» می گوید: «فکر می کردیم آنها باید بازماندگان را درمان کنند. ازشان متنفر بودیم». آمریکایی ها مطبوعات ژاپنی را هم سانسور می کردند. «به طور کلی امکان نوشتن درباره ی بمب وجود نداشت، اگرچه برخی تلاش کردند بنویسند. آمریکایی ها می خواستند بمب دیگری بسازند، یک بمب هیدروژنی. پس لازم بود اطلاعات راجع به بازماندگان و اثرات ویرانگر بمب اتمی را مخفی نگه دارند».
به مرور زمان، «هیرومو» پی برد که تحقیق درباره اثرات بمب اتمی می تواند سودمند باشد، و اینکه مهمترین مسئله جلوگیری از وقوع جنگ در آینده است. او می گوید: «احساس می کردم آدم های زیادی کشته شده اند و خیلی چیزها ویران و سوخته شده، انگار همه چیز به آخر رسیده بود. فکر می کردم شاید هیچ کس در دنیا دیگر وارد جنگ نخواهد شد».
با این حال تنها پنج سال پس از بمباران اتمی هیروشیما، آمریکا و اتحاد شوروی آتش یک جنگ نیابتی را در کره افروختند. «وقتی جنگ کره رخ داد، تانک ها و بمبهای زیادی را برای جنگ به ژاپن آوردند. هر روز این جنگ افزارها را سوار بر قطار می دیدید. احساس می کردیم فاصله ای با کره نداریم. ما دانشجو بودیم، تجمعات اعتراضی علیه جنگ ترتیب می دادیم».
«هیرومو» به تدریس هنر سنتی خوشنویسی ژاپنی مشغول شد و عضو اتحادیه صنفی و یک فعال ضد جنگ شد.
او می گوید:
فکر می کردیم حالا که معلم هستیم، باید واقعیت های بمب اتمی را به نسل آینده جوانان منتقل کنیم. من به کشورهای زیادی سفر کرده ام؛ یا به عنوان بازمانده، یا به عنوان بخشی از جنبش صلح، یا با دیگر اعضای اتحادیه های صنفی. من را به همراه اتحادیه معلمان به هند و چین دعوت کردند تا از تجاربم بگویم. حالا چین، پاکستان، و هند سلاح هسته ای دارند و کره شمالی می خواهد سلاح هسته ای داشته باشد. اما آمریکایی ها بیشترین تسلیحات هسته ای را دارند: آنها پیش از هر کس دیگر باید بمب هسته ای را کنار بگذارند. تا وقتی جان در بدن دارم علیه بمب اتمی اعتراض خواهم کرد.
کافی است این درخواست را مطرح کنید که آمریکا بمب های اتمی اش را واگذار کند تا ببینید کلیشه های دموکراسی و عدالت چقدر با واقعیت قدرت نظامی آمریکا فاصله دارد. این واقعیت، در سال 1945، به مجروحیت هولناک یک پسربچه 14 ساله ی ژاپنی و بسیاری دیگر از امثال او منجر شد. رؤسای ما، و آمریکا در رأسشان، همچنان با شکنجه دادن و کشتار کودکان جایگاه خود را در قدرت حفظ خواهند کرد، مگر اینکه ما جلویشان را بگیریم.
منبع: Jacobin / Colin Wilson
ترجمه: شفقنا
انتهای پیام