شفقناافغانستان- روایت غمانگیز مریم مهتر عمق فاجعه و چهره وحشتناک تبعیض و اپارتایت نژادی و ضدزنان در دانشگاه کابل را ترسیم میکند و نیز مارا کمک میکند تا بفهمیم که زهرا چرا و چگونه خودکشی کرده است:
تذکر: هیچوقت «تنهایی» به اتاق استادان «مرد» نروید.
آنچه را که در بالا میبینید، تذکر دانشجویانی بود که یک یا دو سال پیشتر از ما وارد دانشگاه کابل شده بودند.
درست یادم است یک هفته قبل از دفاع پایاننامهام تصمیم گرفتم همین که از جنجال پایاننامه خلاص شدم، یک مدت طولانی استراحت کنم و از هر چیزی که برایم دغدغه میآفریند دور باشم. حتی با خودم عهد بستم که تا یک سال دیگر از محیط دانشگاه دور باشم، تا حدی که برای گرفتن دیپلوم هم اقدامی نکنم.
اکنون پس از اینکه زهرا خاوری، دختر جوانی در پی مشکلاتی که از جانب پایاننامه نویسی برایش ایجاد شده بود خودکشی کرد، فرصتی پیدا شد تا من و تمامی افرادی که یک دوره آموزشی را در محیط دانشگاه کابل گذراندهایم، از مشکلات و چالشهایی که در مدت تحصیل با آن روبرو بودیم، بنویسیم.
وقتی دانشآموز مکتب بودم، یگانه آرزو و امیدم راه یافتن به دانشگاه بود، آن هم دانشگاه کابل! وقتی به طرف کارته سخی میرفتم با نگاههای حسرتباری به سوی دیوار دانشگاه کابل میدیدم. در ته دلم به حال کسانی که آن سوی دیوار دانشگاه بودند حسادت میکردم، زیرا قبلا هیچگاهی وارد دانشگاه نشده بودم.
وقتی با دوستانم در مورد آزمون کانکور حرف میزدیم، بیشتر حرفهایمان خبر از ناامیدی میداد. زیرا تمام دانشآموزان میدانستند که قبول شدن در کانکور نیز نیاز به واسطهدار دارد یا چنان درس بخوانیم که هیچ بهانهای برای مسئولان باقی نماند.
بالاخره وارد دانشگاه شدم، همان دانشگاهی که چندین سال در حسرت یک بار دیدنش بودم. حالا باید چهار سال در آن محیط رؤیاییام میبودم، چه حس خوبی داشتم، آن حس را نمیتوانم در قالب کلمات بیان کنم.
در دانشکده ساینس قبول شدم. دارای دو بخش (سکشن) بود. سکشن A و B، قرار معلوماتی که از دانشجویان سالهای قبل گرفتم، در سکشن A اکثریت شاگردان غیرهزاره و در سکشن B دانشجویان هزاره را جابجا میکنند. اسم من در لیست دانشجویان سکشن A بود. وقتی تذکرهام دیدند، یکدفعهای نظرشان تغییر کرد و گفتند به سکشن B بروم. بعدها متوجه شدم که از روی اسم پدربزرگم فهمیدند که من هزاره و شیعه هستم.
سمستر اول تمام استادان برای ما مانند هیولا بود. وقتی وارد صنف میشدند همه از چانس حرف میزدند. آن سمستر تا میتوانستیم درس میخواندیم، از ترس اینکه مبادا در سمستر اول ناکام بمانیم. وقتی نتایج اعلان شد، مضامینی که حدس میزدم بالای ۹۰ میگیرم، همه بین ۵۰ الی ۶۰ بود.
از ترس اینکه قهر استاد بیاید چیزی گفته نمیتوانستیم. یکی از همصنفیهایم در مضمون فزیک چانس خورده بود. بالاخره با هزار بدبختی پارچهاش را کشید و فهمیدیم که ۹۶ گرفته است. اما هرگز او را ۹۶ ندادند، زیرا به گفتهی استاد نمرات حالا به تحصیلات رفته بود.
روزهای اول وقتی با دانشجویان سالهای قبل حرف میزدیم، میگفتند هیچ وقت تنهایی به اتاق استادان نروید، با هیچ استادی بحث نکنید مخصوصا روی مسایل دینی و نژادی و اخطارهایی از این قبیل.
به اساس این گفتهها، بخاطر یک کار خیلی کوچک سه یا چهار نفر قطار میشدیم و به اتاق استادان مرد میرفتیم. این کار باعث شده بود حتی از استادان زن هم هراس داشته باشیم. زیرا قرار حرفهایی که شنیده بودیم، برخی از استادان زن، با استادان مرد همدست هستند.
مدیر تدریسی دانشکده وقتی روز اول وارد کلاس شد، همه پسرها را از صنف بیرون کرد. در کنار دیگر توصیههایی که به ما دختران کرد، یکی از توصیههایش این بود که تنهایی به اتاق هیچ استاد مردی نروید.
تمام چهار سال با ترس و دغدغه در حال گذشت بود. از آنجایی که در صنف ما تعداد دانشجویان هزاره بیشتر از هر قومی بود، در برخی از مضامین ۹۵درصد از همکلاسیهایم چانس میخوردند، حتی دانشجویان پشتون نیز قربانی ما هزارهها شده بودند.
سمستر هشتم، در کنار پایاننامه یک کار عملی نیز داشتیم. باید بیشتر از صد نوع حشره جمعآوری میکردیم و آنها را با تمام جزییات جنس و نوعش، در یک صندوق شیک تقدیم استاد میکردیم. در کنار سختی جمعآوری آن همه حشره، برخیها پول تهیه وسایل برای این کار را نداشتند. از سوی دیگر، وقتی پیش استاد میرفتیم تا برای پیدا کردن نوع حشره به ما کمک کند، اول در مورد منطقه و قومیت ما سوال میکرد، بعد در مورد اینکه چه چیزهایی در منطقهمان یافت میشود و در آخر اینکه برایم فلان چیز از دهاتتان بیاورید.
موقع پایاننامه نوشتن، چندینبار به بهانههای گوناگون موضوع پایاننامهام رد شد. پس از آنکه یک موضوعام قبول شد، استاد راهنما تذکر داد که به هیچ وقت از اصطلاحات «ایرانی» استفاده نکنم، در حالی که تمامی منابعی که باید استفاده میکردم، ایرانی بودند، زیرا در افغانستان هیچ کتاب ساینسی پیدا نمیشد که در رابطه با موضوع پایان نامهام چیزی میداشت.
چندین هفته تمام کتابخانههای کابل را گشتم تا بالاخره یک کتاب با قیمت گزاف در رابطه با موضوع پایاننامهام پیدا کردم، آن هم ایرانی. دو کتاب دیگر را نیز از دوستانم خواستم که از ایران برایم بفرستند. با آن هم ترس داشتم که در روز دفاع مورد حملهی استادان قرار میگیرم، زیرا منابعام ایرانی هستند.
تمام همکلاسیها جمع شدیم و بخاطر اینکه از بهانهگیریهای استادان بکاهیم، برای روز دفاع، کلی گل و شیرینی خریدیم. روز دفاع، استادان چندین سوال از من پرسیدند که هیچ کدامشان علمی نبود، بلکه معنای یک اصطلاح! من مجبور بودم معادل دری و پشتوی تمام اصطلاحات ایرانی را پیدا کنم تا قناعت استادان حاصل میشد…
پس از کلی زحمت دیگر آن شوق روز اول ورود به دانشگاه از سرم رفته بود. فقط به این فکر بودم که زودتر از آن محیط بیرون شوم. حتی پس از فراغت نیز استادان از سرم دست بردار نبودند. در فیسبوک و دیگر شبکههای اجتماعی باعث اذیت و آزارم میشدند.
پس از یک سال از فراغت به دیپلوم گرفتن اقدام کردم و پس از آن دیگر هیچگاهی به دانشگاه کابل نرفتم تا اینکه مجبور شده باشم. این است روزگار کسانی که با هزار فقر و بدبختی درس میخوانند تا از آزمون کانکور موفق بدرآیند و وارد بزرگترین محیط آکادمیک افغانستان شوند.