شفقنا افغانستان – سوار موتر میشود تا سر ساعت دو در خانهاش باشد. قرار بود برای روز اول عید آمادهگی بگیرد و سفرهی عیدانه پهن کند. لحظهای نگذشته بود که موتر حامل وی و همکارانش هدف یک انفجار میشوند. در این میان، مردی که آرزوی برقراری صلح در کشورش را میکرد، آتش گرفت. او در تایملاین فیسبوکش نوشته بود: «افغانستان کشور عزیزم همیشه در صلح و آرامش باشد!»
عقربههای ساعت به سمت ساعت دو نوسان داشت و کارمندان مصروف انگشتنگاری حاضری روزانهی خود بودند. در این میان، عدهای عید فطر را پیش از رسیدن آن به یکدیگر مبارک میگفتند. آنان قرار بود در روزهای پس از عید با موترهای حامل از دفتر به سمت خانههای نروند. بر اساس آنچه یکی از زخمیان بیان میکند، کارمندان توافق کرده بودند که برای حفظ بهتر امنیتشان، از موترهای کرایی استفاده کنند.
موتر حامل آمادهی حرکت میشود و کارمندان متردد در چوکیها جا میگیرند. در این میان، عدهای پیشنهاد میکنند که با توجه به امنیت نگرانکنندهی شهر، هر یکی راه خودش را در پیش گیرد و به سمت خانه برود، اما مرد جوان از آنان میخواهد که اجرای این پیشنهاد را برای روزهای پس از عید بگذارند. قرار بر این شد که طرح پس از عید عملی شود و راننده ناچار موتر حامل کارمندان را به سرک عمومی راهنمایی میکند.
بر اساس گمانهزنیها، قرار بود فردای همان روز، اول عید باشد و مردم در کنار خانوادههایشان، آن را جشن بگیرند. آن روز، فرجامین روز رمضان بود و هوا گرم و سرکها خالی از عابر. در میانهی راه، ناگهان مردی بایسکل خود را به سمت پیش روی موتر دیکته میکند. راننده از ترس اینکه مبادا به او صدمه برسد، موتر را به سمت مخالف هدایت میکند که در این هنگام، ناگهان صدای انفجار شنیده میشود.
انفجاری در قسمت دروازهی ورودی رخ میدهد و مسافران از داخل شیشهها بیرون میافتند و تعدادی نیز در درون موتر میمانند. شدت انفجار، زخمیهایی که در درون موتر بودند را گیج میسازد و مردم نیز از ترس این که مبادا انفجار دوم رخ دهد، به سمت موتر نزدیک نمیشوند. در این میان، موتر حامل کارمندان، حریف مستقیم شعلههای آتش است و مسافران در تقلای نجات از مرگاند.
آنچه از زبان زخمی رویداد [مشرف] بازگو میشود، مسافران در تلاش بیرون شدن از موتر اند و از یکدیگر خواستار کمک، اما آتش انفجار رفتهرفته به سمت تانکی موتر نزدیک میشود. آنجا است که هر یک سعی میکنند که از موتر بیرون آیند و زندهگیشان را نجات دهند. پس از چند دقیقهای، تانکی تیل نیز منفجر میشود و موتر در میان شعلههای آتش میسوزد.
مردم حاضر در صحنهی انفجار میفهمند که زندهگی مسافران در خطر است و تلاش میکنند زخمیان را نجات دهند. ساعت یکونیم همان روز، رسانهها خبرهای ناگواری نشر کردند: «حملهی انتحاری بر موتر حامل کارمندان خدمات ملکی در ساحهی دارالامان رخ داده است.» مردم سراسیمه صفحات اجتماعی را دنبال میکنند و میخواهند آخرین وضعیت را بفهمند. در این میان، عکسهای موتری دستبهدست میشود که طعمهی آتش افروخته از باروت است.
سیدحامد هاشمی قرار بود تا سه ماه دیگر بیست و نهمین روز تولدش را جشن بگیرد. وی صاحب دو فرزند است، یک پسر و یک دختر که سیدعلی سینا و اسرا نام دارند. خانوادهی او در جنگها به کشور ایران مهاجر شد و وی درسهای ابتدایی را نیز در همانجا فرا گرفت. پس از سرنگونی حکومت طالبان، آنان دوباره به کشور برگشتند و در ناحیهی هفدهم شهر کابل مسکن گزیدند.
او پسر بزرگ خانواده بود و مسوولیت کمک به یک برادر و دو خواهرش را نیز به عهده داشت. برادر کوچکتر از دانشکدهی شرعیات فارغ است و در انتظار وظیفه؛ خواهر بزرگتر ادبیات خوانده است و کوچکتر نیز مصروف تحصیل در رشتهی طب یکی از دانشگاههای خصوصی است. گذشت روزگار با حامد سازگاری نداشت و پدرش نیز در همین تازهگیها یک گردهاش را پس از عمل، از دست داده بود.
سیدحسیب هاشمی، پسر کاکا و دوست دوران کودکی وی نخستین عضو خانواده است که از انفجار خبر میشود. با توجه به هدف انفجار، او نگران وضعیت حامد است و بارها به شمارهاش زنگ میزند، اما گوشی او با وجود تماسهای مکرر، همچنان بیپاسخ میمانَد. بعد از چند کوشش نافرجام، داکتر موبایل را بر میدارد و وضعیت مریض را امیدوارکننده میخواند. با این حال، داکتر توصیه میکند که فامیل مریض هرچه زودتر به «شفاخانهی ایمرجنسی» مراجعه کند.
تاکید داکتر، برای سیدحسیب نگرانکننده است. او با عجله خودش را به شفاخانه میرساند و جویای حال حامد میشود. به گفتهی او، دقایقی نگذشت که مردم به سمت شفاخانه هجوم بردند و هر یک وضعیت مریضشان را میپرسیدند. مسوولان شفاخانه وضعیت مریضان را «امیدوارکننده» میخوانند و خواستار خون اند، اما حال مردمانی که در انبوهی از آتش سوختند، هیچگاهی برای خانوادهی آنان امیدوارکننده نبود.
سیدحسیب مطمین نیست و جویای لیست زخمیان رویداد میشود، اما بلافاصله اسم حامد را در آن مییابد. پس از آن، خانواده را خبر میسازد. پدر سیدحامد از او میخواهد که عکسی از پسرش را بفرستد، اما چنین چیزی ممکن نبود. با گذشت زمان، وضعیت بدتر میشود و بحرانیترین موقع آنگاه بود که لباس پاره و پر از خون سیدحامد به دست دوست کودکیاش رسید. انگار مرگ او دیگر قطعی است و هیچ دستی دیگر کارساز نبود.
صبحگاه همان شب که مردم عید را خجسته میخواندند، خانوادهی سیدحامد آمادهگی مراسم عزاداری گرفتند. روز اول عید، سیدحامد جانش را از دست داد و خانوادهاش را به ماتم نشاند. بر اساس آنچه آشنایانش میگویند، حامد زندهگی سختی را پشت سر گذاشت. او در میان انبوهی از مسوولیتها، توانست درسهایش را در رشته اقتصاد دانشگاه بلخ به پایان برساند.
سیدحامد کارمند کمیسیون اصلاحات اداری و خدمات ملکی و نانآور خانهاش بود. بر اساس آنچه آشنایانش میگویند، حامد اخلاق ستودهای داشت و همواره خواستار برقراری صلح و آرامی در کشور بود. به گفتهی دوستانش، «سیدحامد تاوان صلحخواهیاش را صبح عید پرداخت.» او پس از ظهر روز اول عید در گورستان آباییاش یکجا با آرزوی دیدن صلح و آرامشی که برای سرزمینش داشت، دفن شد.
در همان انفجاری که بر موتر حامل کارمندان اصلاحات اداری و خدمات ملکی صورت گرفت، بیش از پنج نفر کشته شدند و چندین نفر نیز زخم برداشتند. در این میان، تمامی کارمندان جوانانی بودند که سرمایهی خانواده محسوب میشدند. گفته میشود که تعدادی از زخمیان رویداد، قسمت مهمی از بدن، به ویژه پاهایشان را از دست دادهاند، همان پاهایی که با آنها به گفتهی بستهگانشان، قرار بود «راه سعادت کشورشان» را طی کنند.