شفقنا افغانستان- جنرال دوستم معاون رییس جمهور و رهبر حزب جنبش یک تن از موثرترین چهره های معاصر افغانستان است.
به گزارش خبرگزاری شفقنا افغانستان، او که تجربه سالها جنگ و مبارزه سیاسی را در کارنامه اش دارد، پشت آن چهره به ظاهر بی تفاوت و ساده اش دنیایی از تجربه عملی را نهفته است.
زندگی دوستم از تلاطمهای زیادی گذشته، این جنرال مسلکی که تا خودش در میدان نباشد جنگ برایش بی مزه است، لقب جنرال پادشاه ساز را دارد، او محبوبیت خاصی بین مردم افغانستان اعم از ازبک و هزاره و تاجیک و حتی پشتونها دارد.
آنچه می خوانید بخشهایی از کتاب “دوستم و افغانستان” است که به زبان ترکی نوشته شده و شرح حال روزهای سخت جنرال دوستم است:
عبدالرشید دوستم در دوران نورمحمد ترهکی در ریاست تفحصات نفت و گاز شمال شبرغان با مزد کم کار میکرد، از جریانات افغانستان به معنای کامل معلومات نداشت و حوادث سیاسی را به طور درست نمیدانست. او میگوید:
یک روز والی جدید که توصیف مرا شنیده و آرزوی دیدنم را داشت، خواست به دفترش بروم. هیجانی شده بودم. فوراً رفتم. نزدیک دروازه ولایت رسیدم، کسی از بالکن منزل دوم پرسید: «دوستم تو هستی؟» گفتم: «بلی». گفت: «فردا بیا. ترا جایی روان میکنم». همان شخص والی بود.
در جایی که کار میکردم، با وجود موفقیت و محبت دوستان، خوش نبودم. عشق دلم عسکری بود. عسکری را بسیار زیاد دوست داشتم. همیشه منتظر فرصت بودم. فکر کردم که همان فرصت رسیدهاست. فردای آن روز، سلاح و مهمات خود را گرفتم و با یک عده دوستانم به مقر ولایت رفتم. ما را به دفتر والی بردند. والی با دیدنم حیران شد و پرسید: «چرا مسلح آمدی؟ ترا به جنگ روان نمیکنم، به خاطر تحصیل خارج روان میکنم».
این بار من حیران شدم. فکر خارج از کجا برامدهبود؟ آیا باید تعلیمات کماندو را یاد میگرفتم؟ گرچه نمیتوانستم چیزی بگویم، والی را قانع ساختم تا دوستانم را هم با من روان کنند.
در سرپل و منطقه بالاحصار جنگ بود. در جریان همان جنگ گفتهبودم: «به جای قوماندان شدن در راس هزار عسکر عادی، قوماندان شدن بالای ده عسکر دلاور بهتر است.» با درنظرداشت سرگذشت، دوستان را با خود آوردهبودم. میخواستم آنها هم تعلیمات زیادتر ببینند تا وقتی پس به وطن میآییم، به هدف خود نزدیکتر شویم.
اول ما را کابل انتقال دادند. سی نفر بودیم. با کسانی که از مناطق مختلف افغانستان آمدهبودند، تعداد به سهصد نفر میرسید. شخصی به نام داکتر کریم بها کارهای ما را پیش میبرد. او رییس “ریاست پنج” امنیت ملی [استخبارات] بود. در راس امنیت ملی داکتر نجیب به صفت رییس عمومی قرار داشت.
ما را به تاشکند/ ازبکستان روان کردند. یکی دو روز بعد درسها شروع شد. به روسی بلدیت نداشتم و مکتب را هم تا صنف هفتم خواندهبودم. وضع تعلیمی دوستانم هم خوب نبود. انتظار داشتیم که تعلیمات کماندو چه وقت شروع میشود، اما درسهایی که به ما داده میشد، بسیار عجیب بود و هیچ ربطی با عسکری نداشت.
آخر کاسه صبرم لبریز شد و از یک نفر از مسئولین پرسیدم: «برای ما چه درس میدهید؟» گفت: «درسهای جاسوسی» و علاوه کرد: «یاد میگیرید و هر کدام تان جاسوس میشوید». این کلمه کلمه بسیار سرد [زشت] بود. جاسوسها مورد محبت مردم قرار نداشتند. از آنها میترسیدند و به آنان اعتماد نمیکردند. چنین چیزی امکان نداشت. نمیخواستم جاسوس شوم. اصلاً نمیخواستم این قسم وظیفه را انجام بدهم. استخبارات نه در آن روزها و نه بعد از آن، هیچوقت مورد علاقهام قرار نگرفت. به درسهای آنجا هم دلچسپی نشان نمیدادم.
در مدت کوتاه پروگرام درس ختم شد. گویا همه جاسوس شدهبودیم. پس از برگشت هم حیران بودیم. تا آن روز هیچ عسکر روسی را ندیده بودیم. بار اول همان روز دیدیم. عساکر روسی در هر طرف شهر شبرغان دیده میشدند.
اینجا میخواهم به یک موضوع مهم تماس بگیرم. ادعاها و افتراهایی که تا امروز علیه من صورت گرفته، حد و اندازه ندارند. شما هم میدانید و شاید از من بپرسید. با استفاده از موقع، میخواهم به یکی ازین ادعاها جواب بدهم: نوشتند که من مدت زیادی در بخش استخبارات وظیفه انجام داده و جاسوسی کردهام. گفتند علیه همکاران و دوستان و رفیقانم راپور دادهام.
بلی! به خارج از کشور اعزام شدیم، با وجودی که نمیدانستیم برای چه میرویم، به رضایت خود رفتیم. مرام اصلی آنها را پسان دانستیم. در باره استخبارات تعلمیات دیدم. وقتی که به افغانستان آمدیم، در بخش استخبارات هیچ وظیفه را به دوش نگرفتم. در آن بخش هیچ وظیفه اجرا نکردم. هیچگاه جاسوسی نکردم. همیشه میخواستم عسکر شوم و عسکر شدم.
گفت: دوستم قهرمان افغانستان است
در زمان ریاست جمهوری ببرک کارمل زنگ تلفون آمد و کسی از آن طرف به من گفت: «داکتر صاحب شما را میخواهد». پرسیدم: «کدام داکتر؟» گفت: «داکتر نجیبالله». خیلی حیران شدم. داکتر نجیبالله رییس خدمات امنیت دولتی (خاد) شخص موثر و قدرتمند بود. آمادگی خود را گرفتم و به سوی کابل حرکت کردم.
داکتر نجیبالله در مقامش نبود. گفتند کمی دیر خواهد آمد. بیرون برامدم و در باغ قدم میزدم. یک مرسیدس سیاه به دروازه نزدیک شد. محافظین درازه را باز کردند. داکتر نجیبالله را اولین بار همانجا دیدم. از موتر که پایین شد، پرسید: «دوستم کجاست؟» مرا نشان دادند. پیش آمدم. با دقت نگاه کرد و گفت: «فکر میکردم شاید آدم مسن باشی. خیلی جوان هستی». از دستم گرفت و مرا داخل برد. تا رسیدن به دفترش مرا توصیف میکرد.
به دفتر رسیدیم. پرسید: «رتبهات چیست؟» نتوانستم بگویم “دلگیمشر”. شرم کردم و گفتم: «مهم نیست». پرسید: «چند سال مکتب خواندی؟» گفتم: «هفت سال». پرسید: «چند سال وظیفه اجرا کردی؟» گفتم: «دوسال». به دوسیه پیشرویش دید و گفت: «دو سال دهقان بودی، دو بار شامل خدمت عسکری شدی. خیلی موفق بودی. با تمام این کارهایت ترا ترفیع میدهم». بعد احتیاجات ما را پرسید. گفتم: «شهیدان و مجروحین خود را با اسپ انتقال میدهیم. به امبولانس ضرورت داریم. سلاحهای ما کهنه و کم است، مرمی هم نداریم. چند موتر هم نیاز داریم». گفت: «اینها هیچ چیز نیست. برایت همه چیز میدهم». چند چیز دیگر هم خواستم. وقتی برگشتم، همه را روان کردهبود. من هم به رتبه “چاوشی” ترفیع کردم.
***
به کابل خواسته شدهبودم، اما نمیدانستم برای چه خواستهبودند. نزد عارف صخره رییس بخش سیاسی استخبارات رفتم. خیلی بیروبار بود، نتوانستم داخل شوم. زیاد انتظار ماندم. رسمیات که ختم شد، یک خانم از دروازه بیرون آمد. وقتی مرا دید، حیران شد و پرسید: «آیا شما دوستم نیستید؟» گفتم: «هستم». با لبخند گفت: «از بس بیوگرافی شما را نوشتم، انگشتانم زخم شد». بعد مرا تا دفتر عارف صخره رهنمایی کرد. میخواستم بدانم که برای چه خواسته شدهام، اما نتوانستم معلومات کافی به دست بیاورم. قرار بود فردای آن روز جلسه دایر شود و من هم در آن باشم.
فردای آن روز به جلسه بزرگی اشتراک کردم. داکتر نجیبالله و تقریباً تمام اعضای کابینه آنجا بودند. در آن روزها رتبه من خیلی پایان بود، اما مرا در کنار نجیبالله جای دادهبودند. از داکتر نجیبالله دعوت کردند که سخنرانی کند.
زمانی که به ستیژ برامد، با دست طرف من اشاره کرد و گفت: «بببنید! یکی از رفقای ما از دهات قد علم کشیدهاست. اول دهقان بود، بعد کارگر شد. دلاور و باشهامت و فعال بود. میخواست عسکر شود، شد. یک عسکر خیلی خوب. موفقیتهای زیاد به دست آورد. او امروز قهرمان است. امروز اعلان میکنم که دوستم قهرمان افغانستان است». همه کف زدند. ده دقیقه بعد داکتر نجیب دوباره روی ستیژ آمد و سخنرانی کرد.
قراری که قبلاً گفتهبودم، یک قطعه نظامی به نام ۷۳۴ که متشکل از جوانان بود، تاسیس کردهبودیم. داکتر نجیب تمام سربازان این قطعه را هم “قهرمان افغانستان” اعلان کرد. برای من یک مدال طلا و برای قطعه ما یک بیرق اهدا گردید. امروز قطعه گارد من همان قطعه ۷۳۴ میباشد.
قسمت قبلی را می توانید اینجا بخوانید
برگهای 84 تا 86 و 88 و 89 “افغانستان و دوستم”
نویسنده: یاوز سلیم
برگردان: محمد عارف صدری
بازتایپ و ویرایش:صبور سیاسنگ
Yavuz Selim، انقره/ ترکیه، 2004
انتهای پیام