جمعه 10 حمل 1403

آخرین اخبار

ملاله یوسف‌زی: طالبان با سوءاستفاده از اسلام عمل شان توجیه می‌کند

شفقنا افغانستان - ملاله یوسف‌زی، برنده جایزه صلح نوبل،...

گشت‌زنی هواپیمای بی‌سرنشین نخست در نیمروز و اکنون در آسمان قندهار

شفقنا افغانستان - منابع محلی در قندهار از گشت‌زنی...

امریکا خواستار آزادی بدون قید شرط شهروندانش از زندان طالبان شد

شفقنا افغانستان - به ‌ادامه نگرانی‌ مایکل مک‌کال، رییس...

شیعه گراف/ پوستر سالگرد شهادت حضرت امام علی بن ابیطالب (ع)

شفقناافغانستان– شیعه گراف/ حضرت امام علی بن ابیطالب (ع): پوستر...

سه دختر فعال حقوق زن و برادرشان در کابل بازداشت شدند

شفقنا افغانستان - منابع می‌گویند که جنگ‌جویان طالبان سه...

شیعه گراف/ پوستر سالگرد شهادت حضرت امام علی(ع)

شفقناافغانستان– شیعه گراف/ حضرت امام علی بن ابیطالب (ع): پوستر...

دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان

شفقناافغانستان – دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان را...

اعمال اولیه شب قدر

شفقناافغانستان- حضرت محمد(ص) می‌فرمایند: «خداوند به امت من شب...

ممنوعیت ریش گذاشتن در ارتش انگلیس پس از یک قرن لغو شد

شفقناافغانستان- روزنامه تلگراف نوشت: ارتش انگلیس پس از گذشت...

امریکا: برای آزادی شهروندان خود از زندان طالبان از هر اهرمی استفاده می‌کنیم

شفقنا افغانستان - به ‌ادامه نگرانی‌ مایکل مک‌کال، رییس...

گشت‌زنی هواپیمای بی‌سرنشین ناشناس در آسمان قندهار

شفقنا افغانستان - منابع محلی در قندهار از گشت‌زنی...

طالبان ساخت قطعه چهارم راه آهن هرات-خواف را به یک شرکت روسی سپرد

شفقنا افغانستان - طالبان اعلام کرده‌اند که قرارداد ساخت...

طالبان در پسابند غور با حمله بر یک خانه دختری را ربودند

شفقناافغانستان- منابع محلی در غور می‌گویند‌ که طالبان یک...

طالبان 5 نفر را در قندهار در ملاءعام شلاق زدند

شفقناافغانستان- منابع محلی می‌گویند که طالبان پنج تن را...

طالبان ‏هفت نفر را در کابل و قندهار در محضر عام شلاق زدند

شفقنا افغانستان- دادگاه عالی طالبان از تطبیق حکم تعزیزی...

حباب ماهی، زشت ترین موجود دریایی+ویدئو

شفقناافغانستان _ ویدئو؛ عجایب خلقت/ حباب ماهی لقب زشت...

وزارت صحت غزه: آمار شهدا در نوار غزه به ۳۲۵۵۲ نفر افزایش یافت

شفقناافغانستان- وزارت صحت فلسطین امروز(پنج‌شنبه) تعداد قربانیان جنگ میان...

وقوع زلزله ۵.۱ ریشتری در مرز افغانستان و پاکستان

شفقنا افغانستان- مرکز زلزله‌نگاری امریکا از وقوع یک زمین‌لرزه...

مسیر قاچاق اتباع افغانستان به ایران به روایت یک روزنامه‌نگار پاکستانی

با این خیال که احمد از من خواسته وقتی شهر هنوز در خواب است به ملاقاتش بروم، نیمه‌شب خودم را به نوکوندی می‌رسانم. اما از قرار معلوم احمد هم مثل بقیه‌ی شهر خواب است. چند بار به تلفنش زنگ می‌زنم اما فایده‌ای ندارد. کوچه‌ی خانه احمد به‌صورت مؤقتی به اشغال سگ‌های ولگرد درآمده. دروازه‌اش را تک‌تک می‌کنم و نامش را صدا می‌زنم. بالاخره بی‌قرار می‌شوم و از دیوار خانه‌اش بالا می‌روم و دوباره نامش را صدا می‌زنم.

احمد از خواب برمی‌خیزد و چنان‌که انتظار می‌رود از کارم خوشحال نیست. جیغ‌ می‌زند: «این چه وقت آمدن است؟» وقتی ساعت را در تلفن خود چک می‌کند، عصبانی‌تر می‌شود: «باید در جریان روز می‌آمدی.»

کاملا گیج می‌شوم. به او یادآوری می‌کنم که خودش خواسته بود «در تاریکی» به دیدارش بروم. اما معلوم است که راهنمایی دیروز احمد را غلط برداشت کرده‌ام. او منظورش از تاریکی این بوده که من باید محتاط باشم. با پریدن از روی دیوار خانه‌اش در نیمه‌شب و فریادزدن نام او، واضح بود که به راهنمایی‌هایش گند زدم.

برای تهیه این گزارش احتیاط شرط اول است. من دارم گزارش قاچاق انسان را می‌نویسم. و برای آن به ایران می‌روم. هم‌سفر مهاجرانی هستم که غیرقانونی از مرز عبور خواهند کرد. سفر پیش‌رو به هیچ وجه امن نیست. پا به مسیری می‌گذارم که فقط کسانی که مجبورند آن را در پیش می‌گیرند، تا به ایران برسند و از آنجا سعی کنند به ترکیه یا اروپا بروند.

در این سفر رشوه‌خوری معمول است، بهره‌کشی از آدم‌های بیچاره عادی است و خبری از قانون نیست. به عبارت ساده، کاری نیست که هر روزنامه‌نگاری بخواهد به انجام آن مبادرت ورزد. بنابراین نباید کسی بداند من روزنامه‌نگارم. باید جلب توجه نکنم. نباید رسوایی نیمه‌شب خانه احمد تکرار شود.

دلیل اشتباه آن شب را خستگی خودم می‌دانم. و آن‌را می‌گذارم به حساب اضطراب سفر پیش‌رو؛ و همچنین دو شبانه‌روز نخوابیدن.

احمد تنها فرد در این گزارش است که هویت واقعی مرا می‌داند. قبل از آن‌که لحظه‌ی عزیمت فرا رسد، چند ساعتی می‌روم و در خانه‌ی احمد می‌خوابم.

صبح که فرا می‌رسد آماده می‌شوم در کشور خودم مهاجر غیرقانونی شوم.

نسوار هستی یا مرچ؟

در این اواخر که برای این گزارش آماده می‌شدم، بیشتر هماهنگی‌ها را از طریق تلفن انجام می‌دادم. و بیشتر وقتم پای تلفن سپری می‌شد. حتا در روز سفر مجبور شدم با ارباب به تماس شوم. ارباب، رییس یکی از باندهای قاچاق انسان و صاحب موترهایی است که مهاجران غیرقانونی را در دو طرف مرز جابجا می‌کند.

ارباب تلفن را برمی‌دارد و مستقیم سر اصل مطلب می‌رود: «تو نسوار هستی یا مرچ؟» نسوار و مرچ اسم رمز برای افغان‌ها و پنجابی‌ها است.

به زبان بلوچی می‌گویم: «ارباب مه نسوار هستم.» ارباب ازم می‌خواهد به «دکان پرچون» در کوچه لندن در حاشیه منطقه نوکوندی بروم.

حدس می‌زنم این یعنی سوال جواب ارباب از من تمام شده است. اما در اشتباهم.

به دکان پرچون می‌روم. شلوار کامیز بلوچی به تن کرد‌ه‌ام و دستمال گردن سفید دور سرم بسته‌ام. در دکان قبل از تماس  ارباب آب معدنی می‌نوشم.

او از یک مغازه دیگر به من نگاه می‌کند و با این‌که صورتم پوشیده است مرا می‌شناسد. پشت تلفن می‌گوید: «آری می‌توانم ببینم که یک موبایل به گوش خود گرفته‌ای و چادر سفید راه راه داری.» و از دور دست تکان می‌دهد. درحالی‌که دست‌پاچه هستم به سمت ارباب می‌روم.

ارباب در مغازه روی یک چوکی نشسته است. من روی زمین می‌نشینم. می‌پرسد: «خب یک افغان چطور می‌تواند بلوچی صحبت کند؟»

این سوال بیشتر دستپاچه می‌کند مرا، اما سعی می‌کنم نشان ندهم. برای این کار آماده شده‌ام و بارها نقشه‌ام را مرور کرد‌ه‌ام.

می‌گویم: «یک افغان اهل کویته هستم. اما مادرم بدیچی و از منطقه غریب‌آباد کیلی ناحیه نوشکی است.» پشتون‌های بدیچی در این کمربند اقلیت هستند. بسیاری از آن‌ها با خانواده‌های بلوچ پیوند ازدواج برقرار کرده و اغلب بلوچی صحبت می‌کنند.

ارباب می‌پیچاند مرا: «خب، از کدام خاندان بدیچی هستی؟»

گرچه جواب آماده‌شده‌ی این پرسش ــ از آکازی بدیچی هستم ــ در ذهنم است اما دست‌پاچگی نمی‌گذارد به زبانم آورم. به جایش به ارباب می‌گویم که من در کودکی از نوشکی به کویته آمدم و نمی‌دانم نام خاندان مادرم چیست.

قبل از این‌که او سوال سوم را بپرسد، کمی اعتماد به نفس به خرج می‌دهم و از مصیبت بیکاری در کویته به او می‌گویم: «ارباب، می‌دانی… مردان چهل پنجاه ساله در کویته به‌‌علت بیکاری ازدواج نکرده‌اند. حتا کار شاقه یافت نمی‌شود. آدم‌ها حتا مدرک تحصیلی دارند اما مجرد مانده‌اند.»

ارباب متعجب به‌نظر می‌رسد. چشم‌هایش گشاد می‌شود، زبانش کمی بیرون می‌زند و بین دندان‌هایش تکیه می‌کند. می‌پرسد: «واقعا؟» و من فرصت می‌یابم جزئیات بیشتر ببافم.

کمی احساس تسلط بر گفت‌وگویم با ارباب به من دست می‌دهد. ادامه می‌دهم: «به‌حیث افغان فقط توانستم درس بخوانم.» هنوز روی زمین جلو ارباب نشسته‌ام. انگار او پادشاهی بر تخت سلطنت باشد و من بنده‌ی او. می‌گویم: «برخلاف مردان [دارای مدرک] لیسانس که هم سن و سال من هستند، من با یک دختر افغان در کویته نامزد کرده‌ام.»

درحالی‌که ارباب گوش جان سپرده به داستانی‌هایی که من سرهم می‌کنم، یکی از افرادش برای ما چای می‌آورد.

ارباب حالا سخاوتمند شده است. او می‌گوید: «هیچ نیاز نیست که پاکستان را ترک کنی.» یک قورت چای می‌نوشم و می‌پرسم: «چرا ارباب؟» می‌گوید: «می‌توانم تو را در کدام گاراج در همین نوکوندی کار بدهم.»

فورا پاسخ می‌دهم: «نه ارباب!» می‌گویم: «خسرم چهار ماه به من مهلت داده که طویانه دخترش را پوره کنم. اگر پول جمع نکنم، که پول کلانی هم است، او نامزدی ما را فسخ خواهد کرد.»

تصویرگر: سمیع بلال

سرانجام ارباب راضی می‌شود. برای این‌که دیگر سوالی ازم نپرسد، می‌خواهم راه دستشویی را نشانم دهد. او مرا به سمت دستشویی مسجدی در همان جاده راهنمایی می‌کند. بیش از پنج دقیقه بی‌حرکت در دستشویی می‌نشینم. ارباب بی‌قرار می‌شود و دروازه را می‌زند. می‌خواهد عجله کنم. موتر رسیده است.

قبل از عزیمت دست ارباب را می‌بوسم و سپس به نشانه احترام به سمت چشم و سینه‌ام می‌برم.

سپس از دور چشمم به موترهای پیک‌آپ‌مانند می‌افتد که قرار است با آن به‌سوی ایران سفر کنیم.

این موترها را که توسط شرکت موترسازی زامباد در تهران ساخته می‌شود، مردم به نام «زامباد» می‌شناسند.

تنها افرادی که سوار زامباد می‌شوند من، راننده (دوست‌‌محمد) و یک «کلینر» هستیم. این جا ایستگاهی است که از آن موترهای قاچاق حرکت می‌کنند. بقیه مسافران در ایستگاه بعدی به ما ملحق خواهند شد.

من از مسیرمان تا ایستگاه بعدی استفاده می‌کنم تا با راننده که یک بلوچ محلی هست دوست شوم. مزیت اولین مسافربودن در زامباد این است که چوکی گیر آدم می‌آید. زامباد فقط برای چهار سرنشین چوکی دارد، بقیه مجبورند در «بادی» موتر بچپند.

بیابان و دیگر هیچ

صحرای دوک در لبه مرز پاکستان با افغانستان واقع شده است. در بعضی نقاط صحرا، تپه‌های شنی به اندازه کوه بلند است و از چندین قسمت بلوچستان دیده می‌شود. گفته می‌شود که باری زمین‌شناسان امریکایی درباره‌ی چشم‌اندازِ بی‌نظیر این منطقه گفته بودند که دوک «مریخ روی زمین» است.

وقتی به دوک رسیدیم سایر مسافران از ما پیش‌تر رسیده بودند. صدها مهاجر افغان از جمله زنان و کودکان به‌طور غیرقانونی از نقاط مختلف افغانستان وارد دوک می‌شوند. طبق برآورد یک قاچاقچی انسان، بیش از ۳۵ هزار نفر در یک ماه وارد دوک می‌شوند.

اگر کسی بخواهد هزینه واقعی ۴۰ سال جنگ در افغانستان را به چشم ببیند، باید به دوک سر بزند. چهره افغان‌هایی که وارد دوک می‌شوند، رنگ‌پریده و فرسوده است. آن‌ها داستان واقعی افغانستانِ جنگ‌زده را بازگو می‌کنند.

از آن‌جایی که این منطقه شاهد تردد مسافران زیادی است، یک بازارچه سیار در وسط صحرا باز شده است. آب بوتلی (قاچاق‌شده از ایران)، بیسکویت و آب میوه از زیر خیمه به فروش می‌رسد. این‌جا همه‌چیز گران است. اگر یک بوتل آب معدنی در کویته یا کراچی ۵۰ روپیه باشد، اینجا ۱۰۰ روپیه است. با وجود این، مسافران افغان، یکی یکی، آب و سایر وسایل ضروری سفر را از این‌جا می‌خرند. آفتاب طلوع کرده است و مردم می‌خواهند گرما را پس بزنند. خوشبختانه آب سرد است و دمی آسودگی با خود همراه می‌آورد.

مسافران برای خرید آب سرد و سایر اقلام ضروری سفر از یک فروشگاه سیاری در وسط صحرا صف کشیده‌اند

با یک گروه ۲۴ نفری مهاجران افغان که اکثرا تاجیک و ازبیک هستند، سفر اصلی ما از دوک آغاز می‌شود.

با گفتن «مانده نباشی»، به‌زعم خودم می‌خواهم به گرمی همسفرانم را به زامباد خوش‌آمد بگویم. اما فضای خسته و خواب‌آلود پشت زامباد، جای احوال‌پرسی نیست. کسی هم پاسخ مرا نمی‌دهد. بیش از ۲۰ مسافر در پشت زامباد روی هم چپیده‌اند. بقیه در جلو روی چوکی هستیم.

دوست‌‌محمدِ راننده موتر را روشن می‌کند، کلاچ را می‌فشارد، موتور را روی دنده اول می‌گذارد و آرام آرام گاز را فشار می‌دهد. زامباد تلوتلوخوران روی جاده‌ی شنی به حرکت می‌افتد. موتر ما تنها زامباد روی جاده نیست. ما کاروانی کوچک از چهار زامباد هستیم.

کمی که راه می‌رویم زامباد ما در شن و ماسه گیر می‌کند. همه پیاده می‌شویم تا موتر را بیرون بکشیم. قبل از این‌که دست من بدنه زامباد را لمس کند، مردان ازبیک موتر را در چشم‌ به هم زدنی از ماسه بیرون می‌کشند. ثانیه‌ای بعد همه سوار موتر شده‌ایم و زامباد راه افتاده است.

سواری نفس‌گیرمان در صحرا حدود ۳۰ دقیقه طول می‌کشد. از نزدیک می‌بینم که زامبادها چقدر قدرتمند هستند. دوست‌‌محمد می‌گوید که زامباد «لند کروزر آدم فقیر است.» یک دستگاه لندکروزر جدید می‌تواند تا ۵۳ میلیون روپیه آب بخورد، اما زامبادی که ما سوارش هستیم فقط دو لک روپیه می‌ارزد.

پس از آن‌که زامباد ما از صحرا خارج می‌شود، ۳۵ دقیقه بعد وارد محیطی با منظره قهوه‌ای‌رنگ تیره می‌شویم. این چشم‌انداز همچنان که جلو می‌رویم تغییر رنگ می‌دهد. سه زامباد از پشت ما می‌آیند. گاهی اوقات از ما پیشی می‌گیرند.

«سریع و خشمگین»

ما در جاده فرعی هستیم و دوست‌‌محمد اصلا حال و حوصله رانندگی آرام ندارد. جاده شاید ناهموار باشد، اما از رانندگی روی شن‌های صحرا بهتر است. پای دوست‌‌محمد که روی گاز می‌رود، سرعت سنج به ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت را نشان می‌دهد. ما چهار نفر سعی می‌کنیم به چوکی بچسبیم، آن‌هایی که در عقب موترند مجبورند ضرب و جمپ‌ها را بی‌سروصدا تحمل کنند. مهاجر غیرقانونی که باشی حق شکایت نداری.

من هی کلمه خودم را می‌خوانم و سعی می‌کنم دعای سفر را بیاد بیاورم. اما حافظه‌ام یاری نمی‌کند.

سرانجام دوست‌‌محمد کمی آرام می‌شود. تا این‌جا خواب همه پریده است. از فرصت استفاده می‌کنم و با فرد کناری‌ام آقای عزت سلام علیک می‌کنم. می‌گویم: «مانده نباشی» در جواب می‌گوید: «بخیر باشی.»

اخیرا تلاش کردم دری را بیاموزم. و حالا خوشحالم که عزت حرفم را فهمید. با اعتماد به نفسی که به مهارت‌ دری‌گویی‌ام پیدا کرده‌ام تصمیم می‌گیرم از عزت بپرسم که اهل کجای افغانستان است و چرا کشورش را ترک کرده. سوالاتم را اول در ذهنم سبک و سنگین می‌کنم. و یک دقیقه طول می‌کشد تا آن‌ها را به عزت بگویم که همچنان به دقت به من گوش سپرده. بعد از مطرح کردن سوالاتم از او به دری می‌پرسم: «فامیدی؟» او می‌گوید: «نفهمیدم.»

از صحبت دست نمی‌کشم و در نهایت من و عزت زبان یکدیگر را بلد می‌شویم. عزت به من می‌گوید که از ولسوالی فرخار افغانستان است. می‌گوید که فرخار «قطعه‌ای از بهشت روی زمین است.» اما «آنچه ندارد، صلح است. ما فرخار را برای یافتن زندگی بهتر ترک کردیم.»

عزت نمی‌خواهد نسل بعدی فرخار مانند او و پیشینیان او کلان شوند. او قصد دارد به ترکیه برود و از آنجا دست خانواده خود را بگیرد. او امیدوار است که در نهایت بتواند خانواده‌اش را نیز به ترکیه فراخواند.

اما این کار آسان نیست. راه پر از خطر است و سفر می‌تواند کشنده باشد. سال گذشته نمایندگان افغانستان گفتند که حدود ۵۴ مهاجر که قصد عبور به ایران را داشتند، توسط مرزبانان ایرانی کشته شدند.

عزت از این واقعیت‌ها کاملا آگاه است. اما همین امید اندک که بتواند از پس این سفر برآید و زندگی بهتری را شروع کند، کافی است که عزت ریسک کند.

صحبت من با عزت قطع می‌شود زیرا زامباد دوباره سرعت گرفته و روی جاده فرعی بالا و پایین می‌پرد. دیری نمی‌گذرد که جاده لندن بین نوکوندی (جایی که سفر من آغاز شد) و تفتان به پایان می‌رسد. زامباد با همان سرعت همچنان به پیش می‌تازد.

رانندگی دوست‌‌محمد، اگر سفر ما یک فیلم بود مثل رانندگی «مکس دیوانه» است. او در همان حال سعی دارد با ارباب تماس بگیرد. حواسش پرت می‌شود زیرا تلفنش آنتن نمی‌دهد. من از ترس جان خودم، مودبانه از دوست‌‌محمد تقاضا می‌کنم که اگر امکانش باشد من به‌جای او سعی کنم با ارباب تماس بگیرم. اما تلاش‌های مکرر من برای تماس با ارباب نیز به جایی نمی‌رسد. شبکه تلفن همراه در دسترس نیست.

درحالی‌که سعی می‌کنم با ارباب تماس بگیرم، سروصدایی از پشت زامباد حواسم را پرت می‌کند. دو مسافر ازبیک به جان هم افتاده‌اند و بزن که نمی‌زنی. دوست‌‌محمد همچنان بی‌توجه می‌ماند. با صدای بلند می‎گوید: «خشم ازبیک‌ از جایی آغاز می‌شود که خشم پشتون خاتمه یابد.»

فضای تنگ زامباد و جاده‌ای پر از دست‌انداز، به‌وضوح برای مسافر مردم اعصاب نمی‌گذارد. پس از چهار ساعت سواری زامباد، در هتلی در منطقه‌ای به‌نام سیاه پت توقف می‌کنیم. از سکونت‌گاه انسان در این‌جا خبری نیست. این‌جا قلمرو هیچ‌کس و مسیر هم فقط برای قاچاق است.

اما نیروهای مرزی ظاهرا چهارچشمی مراقب «سرزمین هیچ‌کس»اند. قاچاقچیان و قاچاق‌شوندگان به‌طور یکسان از نیروهای مرزی وحشت دارند.

به مقصد مشخیل

ده‌ها مرد، زن و کودک برای این توقف چهارساعته چادر برپا کردند. همه مسافران به‌وضوح تشنه و بی‌آب شده‌اند. صورت من همچون سایر مسافران رنگ‌پریده، پرخاک و خسته است. با شالم عرق صورتم را می‌گیرم.

اما حتما هنوز از بقیه متفاوت به‌نظر می‌رسم. همچون بیگانه‌ای که به این کاروان تعلق ندارد. یکی از رانندگان مرا از بقیه جدا می‌کند و سر صحبت را باز. من داستان ساختگی خودم را برایش تعریف می‌کنم. پس از گوش‌دادن، دست خود را بر پیشانی‌اش می‌گذارد و می‌گوید: «برادر، ای تو چه کار کردی؟ اگر زودتر با من تماس می‌گرفتی تو را مثل یک غنچه گل از منطقه پنجگور به ایران می‌رساندم.» من گیج‌ و ندانم‌بازی درمی‌آورم و موفق می‌شوم کاری کنم راننده دلش به من بسوزد و… یک بوتل آب (قاچاق‌شده از ایران) برایم بخرد.

پس از این توقف چهارساعته، دو مسیر وجود دارد که این قاچاقچیان از آن برای رسیدن به شهرهای مرزی ایران استفاده می‌کنند. مسیر راجی و مسیر مشخیل. مقصد ما مشخیل است. پس از آن مسافران باید دو ساعت دیگر را به سمت جودار، شهری در همسایگی ایران، سفر کنند. کل سفر از دوک تا جودار حدود ۱۲ ساعت طول می‌کشد. آخرین مرحله سفر اغلب با پای پیاده انجام می‌شود.

درحالی‌که برای سفر پیش‌رو آماده می‌شویم، یک زامباد رنگ و رو رفته و ظاهرا از رده خارج‌شده با تایرهای پنچر و بدون «بانت» و با شیشه‌های شکسته و درز درز، توجه مرا به خود جلب می‌کند. تصور کردم این موتر این‌جا رها شده باشد. اما وقتی گفتند که این همان وسیله‌ای است که من و ۲۳ نفر دیگر با آن سفر خواهیم کرد، وحشت کردم. با خودم فکر کردم «هرگز به جایی نمی‌رسیم.»

در نگاه اول به‌نظر می‌رسد این زامباد را صاحبش در صحرا رها کرده باشد. اما همین لگن ما را به مشخیل رساند.

محمد خان، راننده این موتر با پمپ دستی از یکی از چادرها بیرون آمد. درحالی‌که سعی داشت من و بقیه مسافران را اطمینان دهد، گفت: «نگران نباشید. تنها چیزی که این موتر نیاز دارد تایرهای پرباد است.»

اما من تأکید می‌کنم که این موتر ما را به جایی نمی‌رساند. برخی دیگر نیز با شکایت از این‌که ما به وسیله نقلیه دیگری نیاز داریم، به من ملحق می‌شوند.

اما وقتی محمد خان اعلام می‌کند که برخی از سربازان نیروهای مرزی به سمت ما می‌آیند، شکایت ما بلافاصله ختم می‌شود. من اولین مردی می‌شوم که سوار لگن محمد خان می‌شود.

دوباره روی جاده

وقتی موتر راه می‌افتد من با راننده وارد گفت‌وگو می‌شوم. می‌خواهم مطمئن شوم که اعتراضم در خصوص موترش، بدنیتی تفسیر نشود. برای این‌که او را به صحبت وادارم، در مورد دوست‌‌محمد می‌گویم که ۱۲۰ کیلومتر در ساعت رانندگی می‌کرد.

خان چیزهایی در پاسخ به من می‌گوید اما صدایش را نمی‌شنوم. صدای موتر خان به طرز کرکننده‌ای بلندتر از صدای خودش است. می‌گویم: «ببخشید گپ شما را نشنیدم.» این‌بار بلندتر می‌گوید: «او برادر، اگر با سرعت ۸۰ برانی، به خانه می‌رسی. اگر با ۱۰۰ برانی، به شفاخانه می‌رسی. و اگر با ۱۲۰ برانی، به کدام قبرستان خواهد رسیدی.» این واقعیت که هرچند موتر ما گلیمش جمع به‌‌نظر می‌رسد اما راننده‌اش محتاط‌تر از راننده قبلی است، مرا خوشحال می‌کند. اما این خیال خیلی دوام نمی‌آورد.

خان به من می‌گوید که تمام مسیرهای منتهی به مشخیل را عین کف دستش می‌شناسد و می‌تواند چشم بسته ما را به آن‌جا برساند. پس از این سخن، او راستی راستی چشمان خود را می‌بندد و فرمان موتر، احتمالا در اعتراض، به لرزه درمی‌آید.

خیلی زود می‌فهمم که وقتی پای سرعت در میان باشد، خان از دوست‌‌محمد کمی ندارد. این‌که با سرعت ۱۲۰ نمی‌راند، دلیلش این است که موتر بیچاره‌اش نمی‌تواند بالاتر از ۸۰ کیلومتر در ساعت سرعت بگیرد.

پس از دو ساعت رانندگی در هتلی توقف می‌کنیم. در این‌جا با راننده چای و آب می‌نوشم. پس از توقف ۳۰ دقیقه‌ای، آماده هستیم که دوباره به راه خود ادامه دهیم. رمضان، یکی از مسافران که مرد کم‌حرفی است، می‌گوید: «انتظار سخت‌ترین قسمت سفر است.» پاسخ‌ می‌دهم: «شاید کل سفر همان انتظار است.»

رمضان که بین من و خان نشسته است، می‌پرسد کجا رسیدیم. به او می‌گویند که به هامون-مشخیل نزدیک می‌شویم. هامون مشخیل به‌عنوان «مقر دزدها» شناخته می‌شود.

مقر دزدها

موتر ما وارد منطقه وسیع هامون مشخیل می‌شود؛ نمک‌زاری که احتمالا یکی از خشک‌ترین نقاط پاکستان باشد. وقتی وارد منطقه می‌شویم نگرانی‌ خونم خودکار بالا می‌رود. یکی از ترس‌های مسافران دزدان است. ظاهرا دزدان این منطقه در جست‌وجوی مهاجران افغانِ دارای پول نقد گشت‌زنی می‌کنند. در بعضی موارد رانندگان با سارقان همدست‌اند.

یک دزد معروف این منطقه حاجی «چیلی» است. در این منطقه کلمه چیلی را برای توصیف شخص کثیفی که حمام نمی‌کند استفاده می‌کنند. به گفته برخی، او چنان دستان بزرگی دارد که یک بار وقتی یک مرد ازبیک را سیلی زد، مردک بیچاره از هوش رفت. ظاهرا مرد موردنظر از دادن پول به چیلی امتناع کرده بود.

راننده ما می‌گوید که چندی پیش تلاش سارقان برای دزدی از مسافران در این منطقه منجر به مرگ شد. او می‌گوید وقتی راننده متوقف نشد، سارقان به سمت موتر فیر کردند و یک مسافر ازبیک را کشتند. جسد مسافر باید به افغانستان بازگردانده می‌شد.

خان به من می‌گوید: «هر سکونت‌گاه محلی در این منطقه، دزد دارد. آن‌ها هرچه را دست‌شان رسد می‌گیرند. حتا به تایر موترهای ما رحم نمی‌کنند. من مدتی‌ست شبانه سفر نمی‌کنم زیرا دو بار مورد سرقت قرار گرفتم.»

درحالی‌که خان سرگرم صحبت است، متوجه می‌شود که یک موتر کلان با شیشه‌های دودی به سرعت به سمت موتر وی نزدیک می‌شود. من که به‌زعم خودم آمادگی بدترین حالت را گرفتم، موبایلم را داخل سوراخ دروازه بغل موتر قرار می‌دهم و مطمئن می‌شوم به چشم نیاید. همچنین یادم می‌آید که یک اسکناس ۵ هزار روپیه‌گی را داخل لیفه شلوارم جاسازی کرده‌ام.

خان نیز نگران موترِ درحال نزدیک‌شدن است. از خودش می‌پرسد: «چه کسی می‌تواند باشد؟»

وقتی موتر نزدیک‌تر می‌شود، خان دقیق‌تر نگاه می‌کند و نفس راحت می‌کشد. آن‌ها «سیال‌»هایش (بستگان) هستند. هیچ جای نگرانی نیست.

هرچه به مشخیل نزدیک‌تر می‌شویم، تعداد زامبادهای هم‌مسیر ما بیشتر می‌شود. مسافران شکایت دارند که بدن‌شان به دلیل بی‌حرکت‌ماندن در فضای تنگ زامباد بی‌حس شده است.

دوباره توقف می‌کنیم. درحالی‌که سعی می‌کنم موبایلم را از درز دروازه موتر بیرون بیاورم، راننده متوجه من می‌شود. او با خنده می‌گوید: «اگر آن‌ها دزد بودند، خودشان موبایل را از این‌جا بیرون می‌کشیدند. تو باید پول خود را هم می‌دادی، مهم نیست که کجایت مخفی‌اش کرده‌ای.»

پایان جاده

درحالی‌که به آخرین ایستگاه قبل از رسیدن به مشخیل نزدیک می‌شویم، خان و مسافران با هم به مشکل می‌خورند. من در فاصله دور ایستاده‌ام و سعی می‌کنم آنچه دارد اتفاق می‌افتد درک کنم.

خان به آن‌ها می‌گوید: «همگی شما نفر ۴۰ روپیه کم دادید. اگر پیسه را ندهید، پولیس می‌آید و شما را بازداشت می‌کند.»

از قرار معلوم این فی نفر ۴۰ روپیه سهم پولیس است.

مسافران حاضر نمی‌شوند پول بیشتر بدهند. یکی از آن‌ها می‌گوید: «به هرکس که دلت است زنگ بزن.»

خان به کسی می‌گوید که با پولیس تماس بگیرد. من از ترس این‌که خودم گیر نیفتم، وسط می‌پرم. از او می‌پرسم: «مگر می‌خواهی به خاطر ۴۰ روپیه آن‌ها را گیر پولیس بدهی؟ من می‌توانم از پول خودم بپردازم.» با خودم حساب کتاب می‌کنم، جمعا حدود ۱۵۰۰ روپیه می‌شود. مبلغ را از جیبم بیرون آورده و تقدیم خان می‌کنم. اما خان قاطعانه پس می‌زند.

او می‌گوید: «آن‌ها خو اقوام پدرت نیستند.»

ظاهرا پولیس در راه است. مسافران هنوز حاضر نیستند پول خان را بدهند.

چون کاری از دستم برنمی‌آید می‌روم با شن تیمم می‌کنم و نمازم را می‌خوانم. پس از ادای نماز عصر، دعای پس از نمازم را طول می‌دهم.

خیلی زود خان زنگ خان می‌آید که باید عجله کنم. وقتی برمی‌گردم مسافران مبلغ را پرداخت کرده‌اند و به‌‌نظر می‌رسد اوضاع تحت کنترل است. اما خان سوالی از من دارد: «نماز کدام وقت را خواندی؟»

می‌گویم: «معلوم است، نماز عصر را.» او می‌گوید که احساس کرده من نماز طولانی تراویح را خواندم. ما همچنان درباره‌ی نماز صحبت می‌کنیم و خان طوری لبخند می‌زند که من قبلا ندیدم.

شاید او از این‌که سفر ما تقریبا به آخر خط رسیده خیالش راحت شده است. ما از موتر خان پیاده و سوار موتر قراضه دیگری می‌شویم و راه می‌افتیم. در آخرین لحظات خان به من گفت که صدایم را شنیده که موترش را «لگن» گفتم. وقتی این را گفت، پرسید: «آیا همین لگن تو را به مقصد نرساند؟» و بدون این‌که منتظر جواب بماند، رفت.

درحالی‌که خورشید غروب می‌کند، وارد شهر مشخیل می‌شویم. به محض رسیدن نفس راحت می‌کشم. من به مقصدم رسیده‌ام. اما برای کسانی که به‌طور غیرقانونی به آن‌سوی مرز عبور خواهند کرد، قسمت سخت سفر هنوز نرسیده است.

صدام، پیرمردی از افغانستان، سومین بارش است که در این راه سفر می‌کند. می‌گوید یک بار توسط پولیس ایران دستگیر شد.

مسافران قرار است روز بعد پس از طلوع آفتاب راهی جودار شوند. در طول شب همه‌‌ی آن‌ها در چندین «خوابگاه‌» استراحت خواهند کرد. راننده ما که از مردم محل است، به خانه خود می‌رود. من هم آخرین دروغ سفرم را به او می‌گویم: این‌که قرار است مدتی را با اقوامم در مشخیل باشم و کدام روز دیگر راهی جودار شوم.

به مردان، زنان و کودکانی که با من در خوابگاه هستند و امیدوارند فردا عازم زندگی شادتری شوند و به آن برسند، نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چه فردایی در انتظار آن‌هاست. نمی‌دانم که آیا آن‌ها اصلا آنچه دنبالش هستند خواهند یافت یا خیر. از خودم می‌پرسم آیا آن‌ها دوباره با خانواده‌هاشان یکجا خواهند شد؟

همچنان که غرق این افکارم، به ذهنم می‌رسد که ترتیب بازگشتم به خانه را بدهم. مسافران همچنان درحال استراحتند. سفر آن‌ها به خانه‌ای که نمی‌شناسندش، سفری طولانی‌تری خواهد بود.

نام افراد در این گزارش مستعار است.

منبع : روزنامه اطلاعات روز

اخبار مرتبط